آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی! و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد...شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش زنید که این داستان را قبلا بدجوری شنیده ام! و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند به سمت قطار حرکت کردندی. مریدی گفت:"یا شیخ نباید انگشتمان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:"نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است!"راننده قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند!شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:" قاعدتا نباید اینطور می شد!" سپس رو به پخمه کردی و گفت:"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟"پخمه گفت:"آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همینطوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!"
نظرات شما عزیزان:
[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, ] [ 14:17 ] [ مهنوش ]
[